من حنانه هستم و در منجیل زندگی می کنم تو کانون هم عضو هستم منجیل در استان گیلان و در شهرستان رود بار قرار دارد
دستانش را زیر چانه اش گذاشته و از پنجره به اسمان نگاه می کند نم نم باران صورتش را نوازش می کند با چشمان ابی اش که مهربانی از ان ها سرازیر است به پرنده هایی که روی سیم برق نشسته اند زل زده و به مشهد فکر می کند امروز همه اش درگیر انشای بچه ها و حرف های خانم معلم است که از مشهد و حرم امام رضا (ع (
حرف می زدند ناگهان خاطرات امروز جلوی چشمانش رژه می روند یاد موقعی می افتد که خانم معلم صدایش زد
_ زینب موسوی بیا انشاتو بخون
_ اجازه خانم انشا ننوشتیم
_ وای زینب از تو انتظار نداشتم چرا انشا ننوشتی ؟؟
_ خانم هیچ ادمی نمی تونه جایی که نرفت رو توصیف کنه
با این حرف زینب بمب خنده ی بچه ها ترکید خانم معلمم بچه ها را ساکت کرد او ضایع شدن خودرا جلوی بچه هارابه گردن مادر و پدرش می اندازد که اورا مشهد نبرده اند با خود می گوید حتما وقتی مادر و پدر از سرکار برگشتند از ان ها می پرسم هر چند پدرش چندین بار از شکوه و جلال حرم حرف زده بود و از مادرش قصه های بسیاری شنیده بود ولی اینها اورا قانع نمی کرد به انشای زهرا فکر می کرد : (حرم امام رضا ( ع ) قلب همه ی مردم ایران است ما به .... ) کاشکی او هم مثل زهرا چندین بار به مشهد رفته بود در همین حال و هواست که صدای زنگ تلفن او را از رویاهایش خارج می کند با صدای کودکانه اش جواب می دهد
_ الو ؟
_ سلام منزل اقای موسوی ؟
_ بله بفرمایید
_ مادر و پدرت خونه نیستن ؟
_ نه رفتن سر کار
_ اومدن بهشون بگو به بانک زنگ بزنن شما تو قرعه کشی برنده شدید خدا حافظ
_ باشه خدا حافظ
هیچ عکس العملی نشان نمی دهد چون فکر می کند مثل همیشه پول است بعد از امدنن پدرو مادرش موضوع را می گوید پدر به بانک تلفن می زند زینب جلوی تلویزیون با عروسکش پوپک بازی می کند مادر دلهره دارد که یکدفعه برقی به چشمان پدر می افتد و فریاد می زند وسایلتون رو جمع کنیم می خواهیم بریم مشهد
زینب بغل مادرش می پرد و صدای جانمی جانش اپارتمان را می لرزاند حالا او هم می تواند انشا بنویسد
سلام بعد از چند روز برگشتم با عکس های محلمون کلشتر
بقیه در ادامه ی مطلب
تو این عکسه اون کاپشن ابیه خواهرمه
نام کتاب هستی
نویسنده فرهاد حسن زاده
گروه سنی د و ه
هستی داستان زندگی دختر نوجوانی است که دارای برخی خصوصیات پسرانه است .زندگی ساده اما جسورانه و شیطنت های او با تلخی های روزگار جنگ تحمیلی همراه می شود. هستی و پدرش ابی و خانواده اش روزگار را با همه خوبی ها و بدی هایش سپری می کنند.
ژانر رمان هستی واقع گرای اجتماعی است و می کوشد واقعیات را بازگو نماید.
قشنگ بود
نویسنده :جمال الدین اکرمی
برای گروه سنی (د)و(ه) رمان تخیلی
خلاصه :پروفسور به تعجب به نقاشی های روی دیوار غار نگاهی انداخت
و گفت این جور نقاشی ها حد اقل به هشت هزار سال پیش برمیگردد
من خیلی از این کتاب خوشم امد چون ان ها به زمان های گذشته سفر می کنن
این کتاب رو کانون منتشر کرده و هرگونه فروش اون ممنوعه
لیست کتاب هایی که خوندم
بازگشت پروفسور زالزالک - لیندا - دختر چوبی - کاغذ و تا - خاطرات یک الاغ - خانه ی شکلاتی - شاهین ها و بشکه ی باروت - هستی - حتی یکدقیقه کافیست - جزیره - اولین روز تابستان - دختری با - روبان سفید - خواهران غریب - زمستان سبز - پیش از بستن چمدان - سفر به شهریور - شازده کوچولو - قهرمان دنیا - پسر - ماتیلدا - بی خانمان - بابا لنگ دراز - مومیایی ها - جزیزه ی هزار داستان - جزیره ی بی تربیت ها - رامونا و ساعت - رامونا و کفش قرمز - وقتی مژی گم شد - دایره المعارف (چرا های شگفت انگیز )- اموزش فوتبال - لالایی برای دختر مرده - پینوکیو ادمک چوبی - قصه های خوب برای بچه های خوب جلد های 1 2 3 _ رودخانه ی سفید - رامونا و پدرش - مرد و میدان -دکتر جکیل و اقای هاید - 20000 فرسنگ زیر دریا - سفر های گالیور - جادوگر شهر از - دیو و دختر - ماسک شبح زده - هیولا - سر روح - تونل وحشت - جام جهانی در جوادیه - -اردوی تابستانی - دیگچه و ملاقه - ققنوس و قالیچه ی جادو - رابینسون کروزو - شاهزاده و گدا - دور دنیا در هشتاد روز - کنت مونت کریستو - خون هیولا - داخل زیر زمین نشوید - ماشین زمان - راز جاودانه زیستن - زمین را دوست بداریم - اغازیان و قارچ ها - سلول - نرگس - هایدی بزرگ می شود - کوه مرا صدا می زد
من کلاغ هارا دوست دارم
با تمام خوبی ها و بدی هایشان
با ان پر های مشکین و صدای قار قارشان
خدایا شکرت مترسک مزرعه نیستم
سروده در 92/3/22 توسط حنانه
تو خدایی
تو جهانی
تو یگانه مث ابی
نو به رنگ اطلسی ها
تو به رنگ افتابی
تو خدایی تو منانی
تو گلی یا جویباری
تو مثال اسمانی
تو مثال مهتابی
تو که افریده ای اب
دشت و کوه و دل و دریا
و مثال اطلسی ها
پر بزن میان گلها
سروده در 91/6/12 توسط حنانه