من و کانون

من و کانون

اخباری جامع از کانون منجیل
من و کانون

من و کانون

اخباری جامع از کانون منجیل

به ارزیم رسیدم

دستانش را زیر چانه اش گذاشته و از پنجره به اسمان نگاه می کند نم نم باران صورتش را نوازش می کند با چشمان ابی اش که مهربانی از ان ها سرازیر است به پرنده     هایی که روی سیم برق نشسته اند زل زده و به مشهد فکر می کند امروز همه اش درگیر انشای بچه ها و حرف های خانم معلم است که از مشهد  و حرم امام رضا (ع (  

 حرف می زدند ناگهان خاطرات امروز جلوی چشمانش رژه می روند یاد موقعی می افتد که خانم معلم صدایش زد 

_ زینب موسوی بیا انشاتو بخون 

_ اجازه خانم انشا ننوشتیم  

_ وای زینب از تو انتظار نداشتم چرا انشا ننوشتی ؟؟

_ خانم هیچ ادمی نمی تونه جایی که نرفت رو توصیف کنه 

با این حرف زینب بمب خنده ی بچه ها ترکید  خانم معلمم بچه ها را ساکت کرد او ضایع شدن خودرا جلوی بچه هارابه گردن مادر و پدرش می اندازد که اورا مشهد نبرده اند با خود می گوید حتما وقتی مادر و پدر از سرکار برگشتند از ان ها می پرسم هر چند پدرش چندین بار از شکوه و جلال حرم حرف زده بود و از مادرش قصه های بسیاری شنیده بود ولی اینها اورا قانع نمی کرد به انشای زهرا فکر می کرد : (حرم امام رضا ( ع ) قلب همه ی مردم ایران است  ما به .... ) کاشکی او هم مثل زهرا چندین بار به مشهد رفته بود در همین حال و هواست که صدای زنگ تلفن او را از رویاهایش خارج می کند با صدای کودکانه اش جواب می دهد 

_ الو ؟

_ سلام منزل اقای موسوی ؟

_ بله بفرمایید 

_ مادر و پدرت خونه نیستن ؟

_ نه رفتن سر کار 

_ اومدن بهشون بگو به بانک زنگ بزنن شما تو قرعه کشی برنده شدید خدا حافظ 

_ باشه خدا حافظ 

 هیچ عکس العملی نشان نمی دهد چون فکر می کند مثل همیشه پول است بعد از امدنن پدرو مادرش موضوع را می گوید پدر به بانک تلفن می زند زینب جلوی تلویزیون با عروسکش پوپک بازی می کند مادر دلهره دارد که یکدفعه برقی به چشمان پدر می افتد و فریاد می زند وسایلتون رو جمع کنیم می خواهیم بریم مشهد 

زینب بغل مادرش می پرد و صدای جانمی جانش اپارتمان را می لرزاند حالا او هم می تواند  انشا بنویسد